روزای بهاری من
اما ایزابل از این موضوع ناراحت بود چون میدونست بچه مال جاستینه اما نمیتونست که بچه رو بندازه. اون دیگه عاشق جانا نبود و اما عاشق جاستین هم نبود موقعی که جانا خوابش برد و ایزابل هم از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد. جانا که صبح شد بیدار شد و دید که ایزابل نیست اون کل بیمارستان رو گشت ولی ایزابل رو پیدا نکرد و به چند تا کارمند شرکتش سپرد که کل شهر رو بگردن. اما ایزابل از شهر دور تر شده بود به یک کلبه ی کوچیک رفته بود. تا اخر خود جانا پیداش کرد ایزابل توی کلبه داشت گریه میکرد و میگفت من این بچه رو نمیخوام اما خیلی دیر شده حالا چیکار کنم اون ایزابل رو به دست کارمنداش سپرد که مراقبش باشن ایزابل بعد سه روز فهمید که کارمندای جانا مراقبشن برای همین بازم فرار کرد ولی توی راه جاستین و تانیا رو دبد. و جوری رد شد که فک کنن خیلی خوشحاله. جاستین هم خیلی خوش حال شد چون عذاب وجدان داشت که به خاطرش ایزابل نارحت باشه.
نظرات شما عزیزان:
яima |